حرف نوار بیابانی و بذرهای به بار ننشسته و برف و باران مختصر است. حرف اینکه چندسالی ست از طراوت زراعت خبری نیست و عطش، با خود دردهای مزمن آورده است.
شرحِ اینکه لبخندمان ترک خورده و گِل و گِلزار مرغوب مان به نفس نفس افتاده اند و زمین هایمان تمنای چاه پُرآب و قنات پُر و پیمان دارند. تمنای از راه رسیدن برنجکار و گندمکاری که با خود کوزه و سبویی از مایه حیات آورده باشد.
احوال خشکسالی ست. شرحِ آن بحرانی که کاش دست از دامان نهال ها و ساقه ها و برگ هایمان بردارد. دست از سرِ درختان و سبزه زارانی که روزگاری در باد، پیچ و تاب برمی داشتند و در پناه ابرها، نمو می کردند.
روزگارانی آفتاب گرم شان می کرد و باران به حمام شان می برد تا سرحال ترین و زیباترین کشتزارهای عالم را به پا کنند.
قصه من و همه زارعینی ست که دارند به هکتارها مساحت بایر عادت می کنند. به خلوتگاهی که روزی پُرازدحام ترین نقطه آبادی بود. سرزمین داس ها و بیل ها و تراکتورها و تیلرها. سرزمین دلبستگی هایمان.
دارند به زمین هایی که خفته اند از بی آبی و تلف شده اند از نباریدن قطرات، عادت می کنند. به مولّد نبودن و به پایان رسیدن.
انگار قصه تابستان است و قصه ما کشاورزانی که باید برای احیای خود و زمین هایمان چشم بدوزیم به لاجوردی آسمان و دعای باران بخوانیم.
قدم بزنیم و به صدای خِس خِس اراضی مان گوش کنیم، به معجزه ای که می تواند فرا برسد و دوباره رویاهایمان را بارور کند.
نظر شما